عرش عشق-رفتند تا در بزم گلها جا بگیرند
شهدا و نشر ارزشهای دفاع مقدس 
قالب وبلاگ
طراح قالب

در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغيير کن قضا را

[ یکشنبه ۸ آبان ۱۴۰۱ ] [ ۲:۵۵ ب.ظ ] [ شرمنده شهداء ]

ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.

او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.

ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.

دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.

حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.

او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.

اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد.

مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.

دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.

سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.

او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.

[ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۹۸ ] [ ۱۰:۱۱ ق.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
ﻣﺼﺎﺣﺒﻪﮔﺮ: ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ سینه‌اش ﺭُﻭ ﭼﺎﮎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.

 ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ می‌کرﺩ.
 
 
 ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭُﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻی ﺳﺮﺵ.

 ﺩﺍﺷﺖ آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺴﺎﺷﻮ می‌زﺩ.

 ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ آﺧﺮ ﭼﻪ ﺣﺮفی ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭی.

 ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻣﻴ‌‌ﺨﻮﺍﻡ ﻭﻗتی ﺑﺮﺍی ﺧﻂ مقدم ﮐُﻤﭙُﻮﺕ می‌فرستن،

 ﻋﮑﺲ ﺭُﻭی ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﻧَﮑﻨﻦ!

ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺿﺒﻂ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻳﻪ ﺣﺮﻑِ ﺑﻬﺘﺮی ﺑﮕﻮ.

 ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻨﺎﺯی ﮔﻔﺖ: آﺧﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭنی، ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ، ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺍﻓتاده...!

 و لحظاتی بعد چشمانش را بست، لبخندی زد و شهید شد............"

شهید رضا قنبری، معروف به "شهید خندان"تهران سال 1364
[ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵ ] [ ۹:۵۶ ق.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
ماموریتی به گروه ما واگذار شده بود. قرار بود یک منطقه را توی خاک دشمن بررسی کنیم تا اگر پیکر شهیدی از دوران جنگ باقی مانده ، از خاک دشمن بیرون بیاوریم . رفتیم منطقه، مشغول کنکاش و جستجو و تفحص شدیم. همه تلاشمان را می کردیم. افسوس که هر چه بیشتر می گشتیم ، کمتر به نتیجه می رسیدیم. کم کم آثار خستگی و یاس در چهره بچه ها پیدا می شد. آن روز، روز ولادت امام زمان بود. با اینکه تقریبا نا امید شده بودیم، اما به امام زمان متوسل شدیم. از آقا کمک خواستیم و به ایشان متوسل شدیم. نزدیک ظهر بود. در قسمتی از آن بیابان خشک و برهوت، شقایقی نظرم را جلب کرد. برایم جالب بود. رفتم که شقایق را از ریشه در بیاورم. متوجه چیزی در زیر خاک شدم. خاک ها را کنار زدم. دیدم ریشه شقایق از جمجمه یک شهید روییده. خوشحال شدم. آن عیدی ای بود که روز تولد آقا از خودشان گرفته بودیم. پیدا شدن جنازه این شهید روز ولادت آقا باعث شد که آن منطقه مورد توجه بیشتری قرار بگیرد. و جنازه های مطهر دیگری از آن منطقه پیدا شد. جالب اینجااینا بود که بعد از تحقیقات برای شناسایی شهدا، معلوم شد که نام شهیدی که شقایق در جمجمه اش روییده بود، شهید مهدی منتظر القائم بودبود.

[ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵ ] [ ۹:۵۴ ق.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
میان غربتی که مثل غربت تو نیست

نشسته ایم و صحبت از شجاعت تو نیست

کبوتران عاشقت کجاست آسمان

چرا چرا پرنده در بضاعت تو نیست

کدام مرد عشق را به دوش می کشد

که بعد از این کسی به وسعت تو نیست

چه زود ذهن شهر تار عنکبوت بست

یکی به یاد آن همه جراحت تو نیست

بلند و ریشه دار مثل موج می وزی

و مرگ در کناره ها نهایت تو نیست

ولی برای این دلی که بی ستاره است

هنوز هفت آسمان به وسعت تو نیست

ولی...

گفتید از شهید و شهادت شما ولی

حتی به گرد پای شهیدان نمی رسید

[ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۵ ] [ ۱۰:۲۷ ق.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
خواب امام علی (ع) فرمانده عملیات یکی از گروهان های لشگر المهدی بود . روزی پس از ادای نماز صبح رو به یکی از برادران روحانی میکنه و میگه: آقا ! اگه کسی خواب امام علی (ع) رو ببیند، چه تعبیری دارد؟ روحانی در پاسخ می گوید : باید دید چه خوابی دیده و ماجرا چگونه بوده است! ............................... حمزه دیگر چیزی نمی گوید ؛ اما دوساعت بعد در یکی از محور های عملیاتی درحالی که فرق سرش شکافته شده بود ، به شهادت می رسد شادی روح شهدا صلوات شهید حمزه خسروی

[ شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۵ ] [ ۵:۴ ب.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
شهيد حاج محمد ابراهيم همت در دومين وصيت نامه بجامانده از خود نوشته است:

خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم.سيمهاي خاردار مانعند.من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم.

[ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵ ] [ ۹:۱۰ ق.ظ ] [ شرمنده شهداء ]

میگویند نوشته ها از گفته ها معتبر ترند ...

دوازده هزار نامه ی دعوت نوشتند ،

ولی با بیش از سی هزار نیزه و شمشیر به استقبال رفتند !

آقای من ، راز بی نشانی بودن ات را اکنون میفهمم ؛

کاش نامه هایی که تمبر صداقت نداشتند هیچگاه به نشانی نمی رسیدند...

[ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵ ] [ ۹:۳۶ ق.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
جمعی از دوستان شهید می گویند: در ایام ابتدای جنگ ,ابراهیم الگوی بسیاری از بچه های رزمنده شده بود. خیلی ها به رفاقت با او افتخار میکردند. اما او همیشه طوری رفتار میکرد تا کمتر مطرح شود. مثلا به لباس نظامی توجهی نداشت ,پیراهن بلند و شلوار کردی میپوشید. تا هم به مردم محلی آنجا نزدیک تر شود. هم به نوعی جلوی نفس خود را گرفته باشد. ساده وبی آلایش بود. وقتی برای اولین بار او را می دیدی فکر میکردی که او خدمتکار و... برای رزمندگان است .اما مدتی که می گذشت به شخصیت او پی میبردی.

 

ابراهیم به نوعی ساختار شکن بود. به جای توجه به ظاهر و قیافه بیشتر به فکر باطن بود.بچه ها هم از او تبعیت میکردند ,همیشه میگفت: مهمتر از اینکه برای بچه ها لباس های هم شکل و ظاهر نظامی درست کنیم باید به فکر آموزش و معنویت نیروها باشیم وتا میتوانیم بیشتر با بچه ها رفیق باشیم.نتیجه این تفکر,در عملیات های گروه کاملا دیده میشد.هر چند برخی با تفکرات او مخالفت میکردند.


           
پارچه لباس پلنگی خریده بود. به یکی از خیاطها داده بود و گفت : یک دست لباس کردی برایم بدوز. روز بعد لباس را تحویل گرفت و پوشید. بسیار زیبا شده بود . از مقر گروه خارج شد. ساعتی بعد برگشت.با لباس سربازی! پرسیدم: لباست کو!؟ گفت: یکی از بچه های کرد از لباس من خوشش آمد.من هم هدیه دادم به او!ساعتش را هم به یک شخص دیگر داده بود. آن شخص ساعت را پرسیده بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود!این کارهای ساده باعث شد بسیاری از کردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهیم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند. ابراهیم در عین سادگی ظاهری به مسائل سیاسی کاملا آگاه بود. جریانات سیاسی راهم خوب تحلیل میکرد. 

 

مدتی پس از نصب تصاویر شهید بهشتی و امام راحل در مقر از طرف دفتر فرماندهی کل قوا در غرب کشور که زیر نظر بنی صدر اداره میشد دستور تعطیلی و بستن آذوقه گروه صادر گردید. اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام کرد که حضور این گروه در منطقه لازم است. تمامی حملات ما توسط این گروه طراحی و اجرا میشود.  بعد از مدتی با پیگیری های این فرمانده جلوی این حرکت گرفته شد.

 

کتاب سلام بر ابراهیم – ص 100
زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی

[ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ ] [ ۲:۰ ب.ظ ] [ شرمنده شهداء ]

کاش از ما نپرسند!

ای کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کرده ایم؟!

از این سوال سخت شرم دارم. از اینکه اینقدر رفاه زده ام.

از صدای خواب آلوده ام شرم دارم.

اصلاً مگر صدای خواب آلود من به گوش کسی خواهد رسید.

و می دانم که اگر امروز با جماعت شهدا مواجه شوم همان کلام نورانی

 امیرالمومنین علیه السلام را خواهم شنید؛ آنجا که به مردم دنیا طلب کوفه فرمودند:

 سوگند! اگر ما هم مثل شما (راحت طلب) بودیم،عمود دین برپا نمی شد.درخت

 اسلام خوش شاخ و برگ و خوش قد و قامت نمی شد. به خدا قسم از این به بعد  خون خواهید خورد و... ( نهج البلاغه / خطبه ۵۶)

 می دانم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:

اگر ما هم مثل شما پای ارزش های انقلاب کوتاه می آمدیم،امروز نهال انقلاب به

 

این شجره طیبه ، تبدیل نمی شد. شجره ی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ

 آن در آسمان هاست.

 اما احساس می کنم باید باز خوانی دوباره ای از فرهنگ جهاد و شهادت داشته

 باشیم تا خود را به راه و رسم مسافران ملکوت نزدیکتر نماییم.

[ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵ ] [ ۳:۱۷ ب.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
دلم گرفت، روحم پژمرد،

صبر و طاقتم به سرآمد.

از گذشته ها شرمنده ام 

و از آینده ها بیمناک. 

تنها تسلی من آب دیده است...

اشکی که تقدیم تو می کنم، ای شهید!

آبی که با آن دل خود را شستشو می دهم

و با این وسیله غمهای درونی خود را تسکین می بخشم. 

از آتش درونی خود می کاهم 

و برای لحظه ای آرامش ضمیر می یابم.

 

[ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ ] [ ۲:۴۹ ب.ظ ] [ شرمنده شهداء ]

خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفس نشد

و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت...

خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند

و  بال  وبال جانشان نشد

خوشا به حال آنان که...

خوشا به حال ما، اگر شهید شویم

[ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ ] [ ۲:۴۶ ب.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
بنویس شهید و بعد برو سر خط... همانجا که نخل هایش بدون سر نماز میگذارندو بید های مجنونش به سمت شرجی افق در احتزازند.... از این سطر به ان سطر...از این خط به آن خط...از این خاکریز به ان خاکریز...حالا دیگر این همه شهید را کلمه ها تشییع می کنند. حالا این خط آخر ندارد.
[ یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ ] [ ۶:۲ ب.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
حاج علیرضا سلام، سلام رزمنده ی خستگی ناپذیر، سلام دلاور ابوالفضلی، رفتی... چه غریبانه و زیبا پرکشیدی...  شنیده ام زیبا آسمانی شده ای، در روز میلاد مولایت ابوالفضل علیه السلام مجروح شدی و با اقتدا به آن بزرگوار، نحوه ی شهادتت را برگزیدی، حاج علیرضا؛ فدای چشمان زیبایت که در راه دفاع از حرم عباس فدا کردی، به قربان دستت که مانند اربابت ابوالفضل در راه حسین اهدا کردی، رزمنده ی جبهه دفاع مقدس، فرمانده ی من، جای خالی ات احساس می شود، بسیار هم احساس می شود، شنیده ام قبل رفتنت با شهید گمنام دانشگاهمان درد و دل کردی و از او مدد گرفتی...
 آری شهادت لیاقتت بود، زیرا موقع خداحافظی هرکه از تو می پرسید چگونه شد که اعزام شدی؟ پاسخت این بود: "از حضرت زینب(س) خواستم"، به راستی که لباس زیبای شهادت برازنده قامت رعنایت بود و چشمان معصومت خبر از وقایعی می رساند که اکنون اتفاق افتاده است.

 

 

[ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵ ] [ ۲:۲۶ ب.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
دوست عزیزم شهید علیرضا بابایی

[ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵ ] [ ۱:۵۵ ب.ظ ] [ شرمنده شهداء ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

ای دل آرام بگیر ! می دانم که دیگر توان دوری از حسینیه ی حاج همت را نداری... نوایی می شنوم کسی می گوید : وضو در فرات نماز در کربلا ...
حمایت می کنیم

جهت دریافت برنامه های رادیو افسران کلیک کنید

امکانات وب